نظری بر انحرافات بایزید بسطامی

ساخت وبلاگ
 

المتوفی سنه اربع و ستین و مأتین. قاریان محترم بدانند که بنده در تحلیل این قسمت نیستم که بایزید دو نفر بوده است چنان که در «معجم البلدان» در توضیح بسطام است، یا یک نفر بوده و اینکه آیا از شاگردان حضرت صادق (علیه‌السلام) بوده، چنان که قاضی نورالله در «مجالس المؤمنین» گفته یا سقای در خانه‌ی جعفر کذاب بوده چنان که بسیاری همین را گفته‌اند و این که آیا شیعه بوده یا سنی. فقط بنده آن بایزیدی را می‌گویم که گفته «لیس فی جبّتی سوی الله» چنان که ذهبی در «میزان الاعتدال» در شرح حال طیفور به آن تصریح کرده و ملای رومی در مثنوی گفته که بایزید با مریدان خود چنین گوید:

با مریدان آن فقیر محتشم *** بایزید آمد که نک یزدان منم
گفت: مستانه عیان آن ذوفنون *** لا اله الا أنا،‌ها فاعبدون

اکنون قائل این کفریات، ابویزید طیفور بن عیسی بن آدم بسطامی زاهد مشهور بوده باشد که جَدّاً مجوسی بود بنابر نقل ابن خلکان یا طیفور بن عیسی بن سروشان، ما او را از حلقه‌ی اسلام بیرون می‌دانیم و تأویلات و رکیکه‌ی مریدان او را پس معرکه می‌اندازیم برای این که کثرت شوق و مجذوبیت بایزید از رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) و علی مرتضی (علیه‌السلام) بیشتر نبوده و هرگز چنین کلماتی در مقام شوق لقای پروردگار از آنها بروز نکرده.
این تأویلات، گرهی از کار بایزید نگشاید و او را از غرقاب الحاد بیرون نمی‌آورد. اگر راه تأویل تا به این‌ اندازه توسعه داشته باشد کفر هیچ کافری ثابت نشود و باب جرح و تعدیل به کلی مسدود و لغو و بی‌فائده گردد. عجب آن که با این که به اتفاق، وفات امام صادق (علیه‌السلام) سنه‌ی ۱۴۸ ق بوده و وفات بایزید در سنه‌ی ۲۶۴ ق بوده روی این تاریخ بایستی بایزید بعد از وفات امام صادق (علیه‌السلام) صد و سیزده سال عمر کرده باشد و در زمان حضرت صادق (علیه‌السلام) هم چندان مرد کاملی بوده که به گفته‌ی قاضی، حضرت صادق (علیه‌السلام) پسرش محمد را به همراه او کرده و فرموده «طر بجناح الارتیاح الی بسطام و ادع الی سبیل الملک العلام»
آیا این حرف صحیح است؟! نمی‌دانم.
آیا بایزید از امام صادق (علیه‌السلام) احادیثی در بسطام و غیر آن از او نقل شده؟ خیر، احادیثی از او تا کنون منقول نشده.
آیا جبّه‌ای را که امام صادق (علیه‌السلام) به بایزید داده نامی و نشانی از او در کتب دیده‌اید مثل جبّه‌‌ای که حضرت رضا (علیه‌السلام) به دعبل خزاعی دادند؟ خیر. اصلاً خبری و اثری از این جبّه در اخبار وجود ندارد.
آیا درباره‌ی او خبری از امام صادق (علیه‌السلام) در مدح او یا از موسی ‌بن جعفر (علیه‌السلام) و حضرت رضا (علیه‌السلام) که برحسب تاریخ مذکور باید درک زمان آنها را کرده باشد رسیده است؟ خیر. اصلاً یک حدیث ضعیف هم در حق او وارد نشده است.
آیا آن اسرار که بایزید و امثال او حامل آن بودند، شما می‌دانید؟ خیر. آن اسرار به چشم حلال زاده نمی‌آید تا ما بدانیم!
آیا علمای رجال که اسماء اصحاب رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) و ائمه‌ی هدی: را جمع‌آوری کردند حتی مذمومین و مجهولین را نیز ضبط کردند متعرّض بایزید شده‌اند؟ خیر. علامه‌ی کبیر سیدنا الاجل الخوئی در «شرح نهج ‌البلاغه» بایزید را کشان کشان در زمره‌ی کفّار و ملحدین داخل کرده و هزیانات و اراجیف او را نقل کرده که بایزید برای یحیی ‌بن معاذ حدیث کند که: خدا مرا به فلک اسفل داخل کرد پس مرا گردانید به ملکوت سفلی و جمیع زمین‌ها و قعر آنها را به من ارائه داد سپس مرا به فلک اعلی برد و آسمان‌ها را و بهشت را به من ارائه داد و تا عرش را زیارت کردم. سپس مرا در پیش خود نگاه داشت و گفت: هر حاجت که می‌خواهی بگو. الی آخر هزیاناته.
و در «لواقح الانوار» شعرانی که معروف به «طبقات کبری» است در شرح حال بایزید گفته که «بایزید گفت: من خدا را در خواب دیدم گفتم: پروردگارا چگونه بیابم تو را؟ فرمود: نفس خود را فارق کن و به سوی من بیا!!»
این عبارت به تمام صراحت دلالت دارد که بایزید، سنّی اشعری بوده که رؤیت را جایز می‌دانند و الا نمی‌گفت من خدا را در خواب دیدم چه آن که در نزد قاطبه‌ی شیعه، رؤیت در نوم و یقضه و در دنیا و آخرت محال است.
و در «مرآت الجنان» یافعی در حوادث سنه‌ی ۲۶۱ ق گفته که بایزید را گفته‌اند تا چند نفس خود را به مشقت‌ انداختی؟ بایزید گفت: او را به سوی طاعت دعوت کردم، اجابت نکرد، یک سال آب را به روی او بستم و اصلاً آب نیاشامیدم!
و در «تبصره العوام» گوید: بایزید می‌گوید خدا هر شبی از آسمان با دری سفید به زمین آید تا سخن گوید یا ابدالان و کسانی که عاشق او باشند! نام‌های ایشان نویسد تا روزی که روح را به روح و نور را به نور جزا دهند. آن گاه زمین را پر از خیر و برکات بنماید و بعد به عزّ و جلال خود برگردد!
این عبارت به تمامِ صراحت دلالت دارد که بایزید از مجسِّمه بوده که از سگ نجس‌ترند.
و در «تذکره الاولیاء» شیخ عطار در مقام مدح بایزید گفته که بایزید فرمود: مرا شکی در دل پیدا شد و شکی در دین پدید آمد و از اطاعت نومید شدم. با خود گفتم: به بازار روم و زنّاری بخرم و در میان بندم. پس به بازار شدم و زنّاری دیدم. با خود گفتم او را به یک درهم ابتیاع بنمایم. گفتم: این زنّار را به چند می‌فروشی؟ گفت: به هزار دینار! چون این بگفت، سر در پیش افکندم و متحیّر شدم. در آن حال هاتفی آواز داد که تو ندانی که زنّاری را که تو بر میان بندی از هزار دینار کمتر نمی‌دهند!
و نیز در کتاب مذکور گفته که بایزید گفت: حق تعالی بر دل اولیای خود مطلع گردید بعضی دل‌ها را دید که بار معرفت نتوانسته‌اند کشید، به عبادتشان مشغول گردانید!
و نیز گفته که احمد خضری با هزار مرید به زیارت بایزید بسطامی آمد. به او گفت: یا شیخ! ابلیس را دیدم که بر سر کوهی به دار زدند. بایزید گفت: آری با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد، اکنون یکی را وسوسه کرده است و دزد هرگاه در در درگاه پادشاهان خیالت کند بر سر دار شود!
و نیز گفته: بایزید گوید من به آسمان رفتم یک به یک آسمان‌ها را گردیدم در بالای آسمان هیچ ندیدم. خیمه بر عرش زدم! و مراجعت کردم. در آن وقت یکی از مریدان گفت: من هر شب به خانه‌ی کعبه می‌روم و می‌آیم. چون دو سه دفعه این مطلب را تکرار کرد، بایزید گفت: بهتر از تو کسی هست که مکه هر شب به زیارت او می‌آید!
و نیز گفته: بایزید می‌فرمود: لوای حمد من اعظم است از لوای حمد محمد بن عبدالله (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) ! بایزید چون این سخنان بسیار گفت، هفت مرتبه او را از بسطام بیرون کردند.
و در «روضات الجنات» در شرح حال طیفور از بعض کتب عامه روایتی نقل کرده که ملخّص مضمون آن این است که بایزید گفت: بعضی از سنین به قصد زیارت بیت الله از بسطام بیرون آمدم. چون به غوطه‌ی دمشق رسیدم داخل قریه‌ای شدم. در آن قریه تلی از تراب دیدم. کودکی ماه رو بر سر آن تل نشسته با خاک بازی می‌کند. با خود گفتم این طفل است اگر بر او سلام کنم خوف آن می‌رود شرط ادب بجا نیاورد و مرا جواب نگوید و اگر بر او سلام نکنم اخلال بر سنت کرده باشم. عاقبت بر او سلام کردم. دیدم سر خود بلند نمود گفت: به خدا قسم اگر امر الهی به رد سلام نبود، جواب سلام تو را نمی‌دادم برای این که مرا حقیر و کوچک شمردی و علیک ‌السلام و رحمه الله و برکاته. بعد از آن ساکت گردید.
بایزید گوید: با خود گفتم این از اقطاب و مؤیّد من عند الله است. پیش رفتم و معذرت طلبیدم و گفتم: یا سیدی استغفر الله و اتوب الیه. چون از من این بشنید با چشم اشکبار فرمود: «وَ هُوَ الَّذی یَقْبَلُ التَّوْبَهَ عَنْ عِبادِهِ وَ یَعْفُوا عَنِ السَّیِّئاتِ وَ یَعْلَمُ ما تَفْعَلُون‏» بعد از آن مرا مرحبا گفت و احوال پرسید که از کجا می‌آیی؟ و قصد کجا داری؟ عرض کردم: از بسطام آمدم و قصد زیارت بیت الله الحرام دارم. فرمود: قصد خوبی کرده‌ای و لکن بگو بدانم صاحب‌ خانه را شناخته‌ای که می‌خواهی به زیارت او بروی؟!
بایزید گوید: مطلب او را دانستم. عرض کردم: نه یا سیدی. فرمود: تا به حال شنیده‌ای کسی متوجه بشود به سوی خانه‌‌ای که صاحب او را نشناسد؟! گفتم: خیر یا سیدی. مراجعت کنم به سوی بلد خود تا صاحب ‌خانه را بشناسم. فرمود: اختیار با تو است.
بایزید گفت: پس برگشتم و سال دیگر به عزم زیارت بیت الله از بسطام بیرون آمدم. چون بدان موضع رسیدم همان کودک را در همان مکان دیدم به همان حالت. سلام کردم. مرا جواب فرمود. پس از آن سؤال کرد آیا صاحب بیت را شناختی؟! عرض کردم: بلی. فرمود: اکنون که او را شناختی، آیا رخصت گرفته‌ای و تو را اذن داده که بر او وارد بشوی؟ عرض کردم: نه. فرمود: آیا اگر انسان کسی را بشناسند، بدون اذن او هجوم به خانه‌ی او بنماید؟! عرض کردم: نه. اکنون من مراجعت می‌نمایم تا مرا رخصت دهد.
پس من مراجعت به بسطام نمودم و سال دیگر به عزم زیارت بیت الله الحرام از بسطام حرکت کردم. چون به غوطه‌ی شام رسیدم و داخل همان قریه گردیدم، همان کودک را به همان حالت دیدم. چون سلام کردم و جواب شنیدم فرمود: رخصت حاصل کردی؟ عرض کردم: بلی. پس فرمود:‌ ای مسکین، ای خائف، هرگاه صاحب بیت را شناختی دیگر تو را چه حاجت به سعی باشد، زیرا که اصحاب همت سعی می‌کنند و به خانه توسل می‌جویند که از صاحب خانه عنایت به آنها بشود و نسبت به ایشان عاطفه پیدا کند و هرگاه تو را این اصل، حاصل شده باشد مقصد اصلی را به دست آورده باشی.
بایزید گوید اشاره‌ی او را فهمیدم و ساکت شدم. فرمودند:‌ ای بایزید امشب تو میهمان من خواهی بود. من اجابت کردم و به نزد او نشستم تا وقت عصر داخل گردید. در آن حال فرمود:‌ ای بایزید وضو داری؟ عرض کردم: نه. فرمود: با من بیا.
بایزید گوید: چون گامی چند با او رفتم دیدم نهری بزرگ‌تر از نهر فرات پیدا شد. از آن نهر وضو گرفتیم. سپس فرمود: پیش بایست تا به تو اقتدا کنم. من گفتم: شما پیش بایست تا به شما اقتدا کنم. گفت تو اولی از جمیع جهات شرعیّه هستی. چون نماز را تمام کردیم، گفتم این نهر را چه نام است؟ فرمود: این نهر «جیحون» است. پس فرمود: برخیز. من برخاستم. چون چند قدم رفتیم به کنار نهر دیگری رسیدیم. مرا فرمود: در این مکان بنشین. نشستم و او از نظر من غائب گردید. از مردمی که در آنجا بودند سؤال کردم این نهر را چه نام است؟ گفتند: این رود نیل است! چون ساعتی گذشت صاحب من آمد. فرمود: تا چند رکعتی نماز بجا آوردیم. بعد فرمود: برخیز. چون چند قدمی رفتیم مکان بسیار با صفا و نخلستان نمودار شد. در آن حال غلامی پیدا شد و طبقی آورد که سه قرص نان جو و قدحی از عسل و مقداری رطب در میان او بود. چون از فریضه‌ی مغرب خلاص شدیم از آن طعام تناول کردیم. سپس فرمود: از جای برخیز. چون برخاستیم و چند قدمی راه طی کردیم خانه‌ی کعبه نمودار شد. دیدیم امام جماعت نماز می‌خواند. با او نماز بجا آوردیم و طواف نمودیم. بعد مرا فرمود: اکنون من از پی شغل خود می‌روم. تو در این مکان توقف کن تا ثلث اخیر از شب. بعد از فلان جاده می‌روی به مقدار علامتی که برای تو معرفی می‌کنم. چون علامت به آخر رسد در آنجا باش تا طلوع فجر. چون صبح می‌شود از پیش روی خود داخل قریه شو.
بایزید گوید چون از نزد من بیرون رفت از یکی پرسیدم: این جوان را چه نام است و از نژاد کیست؟ گفتند: ابوجعفر محمد الجواد (علیه‌السلام) است. پس بایزید گوید: من به فرموده‌ی او عمل کردم. چون صبح شد از پیش روی خود داخل قریه شدم دیدم بلد بسطام می‌باشد! انتهی
حقیر گوید: این روایت سنداً و متناً مخدوش است. صاحب روضات او را از بعض کتب عامه نقل کرده و نام کتاب را نبرده.
و سید اسماعیل عقیلی در جلد ثانی «کفایه الموحدین» در معجزات حضرت جواد (علیه‌السلام) آن را از کتاب «ثاقب المناقب» نقل کرده و در آن قصه، اصلاً اسم بایزید ندارد و با این نقل فرق بسیار دارد و متن این قصه‌ی مذکوره که حضرت به بایزید بفرماید تو پیش بایست تا به تو اقتدا نمایم قطعاً دروغ است و امام به کسی اقتدا نکند و همچنین که می‌گوید وارد مکه شدیم و با امام جماعت نماز خواندیم، ایضاً صحیح نیست. گذشته از این که از زمان حضرت صادق (علیه‌السلام) که بایزید مرد کاملی بوده تا زمان حضرت جواد (علیه‌السلام) حیات بایزید مستبعد است و نیز آن سؤال و جواب بایزید که صاحب بیت را شناختی (الخ) شبیه به فرمایشات اهل بیت: نیست و این گونه سخن‌ها بافته‌های صوفیان است و الا هر کس به عزم زیارت خانه‌ی کعبه بیرون آمد، باید برود، برگشتن به وطن بدون زیارت بیت الله وجهی ندارد و این گفت و شنودها مرجّح برگشتن نمی‌شود.
مضافاً بر این که عدم معرفت او امام را برای ضلال او کافی است که با این همه کرامات که خودش نقل کرده باز پیر و مرشد خود را سفیان ثوری و امثال آنها قرار می‌دهد و اصلاً آمد و رفتی با سلاله طیبین: نداشته. اگر بایزید حظّی از ولای اهل بیت: می‌داشت البته از اظهار مناقب ایشان خویشتن ‌داری نمی‌کرد و به براهین قاطعه به اثبات امامت ایشان می‌پرداخت، چنان که بهلول۲به همین سجیّه مرضیّه عمل می‌کرد تا به رحمت حق واصل گردید. فردوسی در این مقام خوب گفته:

بزرگی سراسر به گفتار نیست *** دو صد گفته چون نیم کردار نیست
ز بد گوهران بد نباشد عجب *** نشاید سیاهی ستردن ز شب
به ناپاک زاده مدارید امید *** که زنگی به شستن نگردد سفید
درختی که ایزد به تلخی سرشت *** گرش در نشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب *** به بیخ انگبین ریزی و شهد آب
سرانجام گوهر به بار آورد *** همان میوه‌ی تلخ بار آورد
به عنبرفروشان اگر بگذری *** شود جامه‌ی تو همه عنبری
وگر تو شوی نزد انگشت گر *** از او جز سیاهی نیاید دگر

و از غرائب تسویلات آن که میرزا ابوالقاسم مشهور به میرزا بابا که قطب الاقطاب سلسله‌ی ذهبیّه است کتابی به نام «قوائم الانوار» تألیف کرده و خواسته روی ذهبیه را سفید کند، متأسفانه بدتر سیاه کرده. در آن کتاب گفته: سلطان بایزید من غیر اختیار می‌گفت: «لیس فی جبّتی سوی الله» و حسین بن منصور حلاج من غیر شعور می‌گفت: «أنا الحق» و بعد از این که او را کشتند و سوزانیدند چون خاکسترش در دجله ریختند حباباتی تشکیل داده شد به شکل الله الله و خونی که از او بر زمین می‌ریخت نقش «أنا الحق» می‌بست!
اقول: چه بی حیایی و بی‌شرمی است که این کلمات کفر را بر زبان جاری می‌کنند، سپس معذرت می‌طلبند که از روی اختیار و شعور نبوده. اولاً این دروغ است که از روی اختیار نبوده و شاهد بر دروغ بودنش هزیانات دیگرش که ذکر شد و ثانیاً بر فرض صدق، آیا اعلی درجه‌ی جذبات و غایت ترقی سالک، خارج شدن او از حدّ تمیز و عقل و شعور و اختیار و تکلّم به کلمات کفر و هذیان است؟!
آیا صاحب شرع چنین قانونی وضع کرده؟! معاذ الله ثم معاذ الله، العجب ثم العجب که خون ثار الله حضرت سیدالشهدا (علیه‌السلام) بر زمین ریخت و نقش «أنا الحق» نبست اما خون این کافر ملحد که بر زمین ریخت نقش «أنا الحق» بست! فعلی لحیه المتعصب فلیضحک الضاحکون.
و لعمری هؤلاء زاغوا عن نهج الرشاد و نکّبوا عن طریق السداد و نبذوا امر الله وراء ظهورهم و اشتغلوا بالمجادلات الکلامیّه و الهذیانات الفلسفیّه و ابدعوا عبادات مخترعه و اعرضوا عن حقایق علوم الدین و الملّه و دقائق اسرار الکتاب و السنه و سمّوا انفسهم بالمتصوفه و الصوفیّه.
و از شواهد ضلال و جنون بایزید این است که سیدنا الاجل علامه‌ی خبیر خوئی در جلد ششم «شرح نهج البلاغه» در مقام پنجم از کرامات صوفیه و حماقت آنها می‌نویسد: مطالبی را که ملخّص مضمون آن این است که: بایزید را گفته‌اند: ما را حدیث کن از مشاهده کردنت خدا را! بایزید فریاد زد که شما را طاقت شنیدن نباشد و صلاح شما نیست که این را بدانید. گفته‌اند پس ما را حدیث کن از سخت‌تر مجاهده‌‌ای که با نفس خود کردی در راه خدا. بایزید گفت: این هم برای شما جایز نیست که من شما را به آن مطلع بگردانم. او را گفته‌‌اند: پس از ابتدای ریاضات خود ما را خبر ده. گفت: من نفس خود را به سوی خدا دعوت کردم مرا اجابت نکرد، پس عزم خود را جزم کردم که تا یک سال آب نیاشامم و اصلاً سر به بالین خواب نگذارم!
و نیز از غزالی حکایت کرده که ابوتراب نخشبی از عبادات بعض مریدین خود در عجب بود و خدمت او را می‌کرد و به او می‌گفت: اگر بایزید را می‌دیدی هر آینه حظّ وافر نصیب تو می‌شد. آن جوان مرید گفت: مرا با بایزید کاری نیست. ابوتراب چون چند مرتبه اصرار کرد آن جوان گفت: وای بر تو، من خدا را دیدم دیگر چه حاجت دارم که بایزید را ببینم. ابوتراب گفت: اگر یک مرتبه بایزید را ببینی برای تو نفعش بیشتر است از این که هفتاد مرتبه خدا را ببینی! از این سخن، جوان مبهوت گردید و انکار کرد. ابوتراب گفت: وای بر تو، خدا در نزد تو به مقدار قدر تو دیده می‌شود و در نزد بایزید به مقدار قدر بایزید دیده می‌شود. ابوتراب گوید: این وقت جوان مطلب مرا فهمید. گفت: مرا به نزد او حمل کن. او را بر سر تلّی بردم که مشرف بر نیستانی بود که بایزید در آن نیزار بود و سباع و درندگان در آن نیزار بودند. به ناگاه بایزید از نیزار بیرون آمد، پوستینی وارونه بر دوش خود‌ انداخته بود. ابوتراب گوید: آن جوان را گفتم: این است بایزید. چون به او نگاه کرد، نعره‌ای بزد و غش کرد و به روی زمین افتاد و چون او را حرکت دادیم دیدیم از دنیا رفته!
بایزید را گفتم: یا سیدی از دیدن تو این جوان وفات کرد. بایزید گفت: این رفیق شما سرّی در قلب او ساکن بود که او را کشف نمی‌کرد. چون مرا دید آن سرّ منکشف گردید و این جوان از حمل آن عاجز بود فلذا او را تلف کرد!! فنعوذ بالله من هذه الهذیانات و الخرافات.

**********

معراج بایزید
میرزا ابوالقاسم که مشهور به میرزا بابای ذهبی است در کتاب «قوائم الانوار» در سطر سوم در بیان حقیقت‌ عشق الهی با پسرش محمد که قطب و رئیس سلسله‌ی ذهبیّه است می‌گوید:‌ ای پسر اگر می‌خواهی اطلاع پیدا بنمایی بر سیر سالکین و مجذوبین عاشقین بشنو قصه‌ی سلطان العارفین الشیخ ابویزید بسطامی را که گفت: من صد و سی شیخ از مشایخ کمّلین را خدمت کردم و هشتاد سال ملازم ریاضت و مجاهده شدم تا این که نور رحمانیت در من جلوه کرد و به من عطا کرد از نور وحدانیت و دو بال از آثار قدرت خویش مرا داد. پس سی ‌هزار سال در عالم وحدانیت طیران کردم و سی ‌هزار سال در مرتبه‌ی فردانیّت پرواز کردم و سی هزار سال در مرتبه‌ی صمدانیّت، باز در خود انیّت مشاهده کردم. شوق وحدت به اهتزاز آمد چهل هزار سال در وحدت طیران کردم و تا ممکن بود به نهایت رسانیدم پرواز خودم را. باز دیدم وجود متوهم من معدوم نشده است. خود را عاجز دیدم. عرض کردم: الهی من وجود خود را با وجود تو شرک می‌دانم و قادر نیستم که به تو برسم به وجود خود و چگونه فنای وجود من حاصل شود؟ این وقت خداوند سبحان فرمود: سر خود را بر عتبه‌ی درِ خانه‌ی رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) بگذار. بایزید چون این ندا بشنید، گفت: من از شوق به جولان درآمدم و پرواز کردم با بال همت و عشق تا این که به ارواح انبیا رسیدم. به هر یک یک آنها سلام کردم و آنها بر من سلام کردند. پس همت کردم در پرواز تا خود را به جوار رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) رسانیدم. دیدم صد هزار هزار دریای آتش است که بایستی از آنها عبور کرد. سپس هزار هزار حجاب از نور دیدم و دانستم تا از دریاهای آتش نگذرم به حجاب نور نخواهم رسید و دیدم اگر یک قدم در دریای عشق بگذارم هر آینه خواهم سوخت. چون نیک نظر کردم طناب‌های سرادق رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) را دیدم که در منتهای حجاب‌های نور زده‌اند. این وقت دانستم کلام بزرگان را که فرمودند: وصول به خدا سهل است و وصول به رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) صعب است. چون مأیوس شدم از وصول به رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) گفتم باب رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) جعفر بن محمد (علیه‌السلام) است. پس به جانب آن حضرت آمدم و گفتم: جعلت فداک خداوند متعال مرا بعد از هشتاد سال ریاضت و خدمت صد و سی نفر از اولیاء به سوی شما دلالت کرده‌‌اند و من بعد از طول مدت ریاضت و مواظبت بر عبادت و انقطاع از خلق و عزلت و تفرید و تجرید به در خانه‌ی تو آمده‌ام که مرا در اسلام داخل بنمایی. فرمودند: بگو: «لا اله الا الله» من گفتم: «لا اله الا الله» کلمه النفی. این وقت محو و فنا را در جمیع عالم بدیدم حتی وجود خودم را. چون «الا الله» کلمه‌ی اثبات گفتم، صورت حضرت صادق (علیه‌السلام) بر من ظاهر شد. گفتم: سبحان الله فنا و بقا و محو و اثبات که در نود سال طلب می‌کردم با طول ریاضت و مجاهدات و خدمت صد و سی نفر از اولیا و سیر صد و سی هزار سال در عالم وحدت برای من به یک دقیقه‌ی واحده حاصل شد الخ.
سپس داستان سقایی او را شرح می‌دهد و این قصه از اکاذیب عظیمه است که هیچ احتمال صدق و راستی ندارد حتی آن که در «تذکره الاولیاء» عطار که هر مزخرفی را نقل می‌کند از نقل این قصه استحیا کرده. عجب از این قطب الاقطاب ذهبیه است که از نقل چنین مزخرفاتی حیا نکرده است و این خرافات که اثر مالیخولیا است در کتاب خود ضبط کرده است.

(کشف الاشتباه در کجروی اصحاب خانقاه، شیخ ذبیح الله محلاتی)


برچسب‌ها: حاج فردوسي, منهاج فردوسيان, قرآن, عرفان, اسلام ناب قوانین آشکار و قوانین مخفیانه!...
ما را در سایت قوانین آشکار و قوانین مخفیانه! دنبال می کنید

برچسب : انحرافات, نویسنده : amariooncybery بازدید : 144 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:24